لبخند خندشو گم کرده

ساخت وبلاگ
در گذشته های نه چندان دور لب من و خنده دو عضو جدا نشدنی بودند ولی چیزی اندو را به تدریج از هم جدا نمود یادم می آید بچه که بودم مادرم ساعت سه ظهر به خانه بازمیگشت و همیشه خسته بود ولی من دختری شاد و چابک بودم و خنده هایی از ته دل داشتم روزی که مادرم خسته از کار بازگشت، من و خواهرم با هم میخندیدیم و قهقه میزدیم از ته دل ولی هیچ وقت آن صحنه از روبروی چشمانم دور نميشود و هر بار با خنده های از ته دل مواجه میشوم درست شبیه کابوس در جلوي چشمانم رژه میرود و با عصبانیت میگوید بلند نخند چه خبر است صدایت در بیاید... ادامه نمی دهد.  و آنجا بود که صدای خنده ی من قطع شد و تا الان که میخندم شاید از خنده روده بر شوم و اشک از چشمانم بریزد و خفه بشوم ولی صدایم در نمی آید. 

من دلم از آن صدا ها میخواهد، صداقهقهه یک کودک که چیزی نمی داند چه گناهی است؟

من هیچ وقت نمیتوانم بخندم چون یاد گرفته ام که نخندم همان گونه که خودش نمیخندد

این را تنها میرزا میداند ومن و تا الان به کسی نگفته ام که چقدر دلم شکسته و الان شاید.....

قیافه عصبانی و مغرور ولی که میداند در دل من چه ميگذرد که میداند چقدر دوستشان دارم حتی از آن بد ترین فردی که اذيتم میکند.

این بود انشای من.  

 

زندگی یه دانشجوی پزشکی ...
ما را در سایت زندگی یه دانشجوی پزشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekdaneshjooa بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 11:06